بنفشه(پست شصت و نهم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 15
بازدید ماه : 51
بازدید کل : 339649
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, :: 1:37 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش پشت در خانه ی شایان، منتظر ایستاده بود تا بنفشه از خانه خارج شود. تقریبا با ادکلون خودش را شستشو داده بود تا بوی الکل به مشام بنفشه نرسد. دخترک چه لحظه ی حساسی به سیاوش زنگ زده بود تا با او بیرون برود. سیاوش خوشحال بود که از این که یک پیک بیشتر نخورد، اما بالاخره خورده بود، همان مقدار هم خورده بود.

بنفشه از در خانه بیرون پرید: یوهااااااااه

سیاوش به خنده افتاد. بنفشه با مسخره بازی هایش سرگردان بود، آنوقت عاشق سیاوش شده بود.

سیاوش با دقت به صورت بنفشه نگاه کرد، دخترک تخس رژ لب زده بود اما خیلی کمرنگ بود. مثل دفعه ی قبل، رژ لبش توی چشم نبود.

اینبار اشکالی نداشت....

-دختر این کارا چیه؟ این سر و صداهای عجیب غریب چیه؟ یوها موها چیه؟

-این کارا رو می کنم تا بخندی

سیاوش سر تکان داد:

-خیل خوب بریم، الکی منو تو خیابونا نمی گردونیا، میریم یه بستنی یا  آبمیوه بهت میدم، برگردیم بیایم باشه؟

-آخ جون باشه

سیاوش چرخید و به سمت ماشین رفت. بنفشه هم به دنبالش دوید:

-سیاوش دستتو بگیرم؟

-دستمو چرا بگیری؟

-بگیرم دیگه

سیاوش باز هم میل شدیدی پیدا کرد که توی سرش بکوبد:

-خیل خوب بگیر

و دستش را به سمت بنفشه دراز کرد. دست کوچک بنفشه بین دست مردانه ی سیاوش قرار گرفت. بنفشه دستانشان را تاب می داد و خوشحال و خندان به همراه سیاوش گام بر می داشت.

در آن لحظه، همه ی دنیا مال بنفشه بود....

همه ی دنیا.....

...............

سیاوش رو به روی بستنی فروشی پارک کرد و پنج هزار تومان به سمت بنفشه گرفت و گفت:

-برو پایین، بستنی بخر

بنفشه که از لحظه ی ورود به ماشین فقط به سیاوش نگاه می کرد، با شنیدن این حرف تکانی به خود داد و گفت:

-تو نمی یای؟

سیاوش نمی خواست با آن پیکی که بالا فرستاده بود، از ماشین پیاده شود:

-نه، تو برو، من از این جا نگات می کنم، برو

-باشه، تو نمی خوری؟

-چرا، می خورم، هر چی واسه خودت گرفتی برای منم بگیر

بنفشه پول را از سیاوش گرفت و به سمت بستنی فروشی دوید.

سیاوش از پشت سر به این دخترک پر جنب و جوش نگاه می کرد. تکلیفش با این دخترک چه بود؟

...................

بنفشه کنار بستنی فروشی ایستاده بود و از پشت یخچال به انواع بستنی ها نگاه می کرد. دلش می خواست بستنی معجون و پسته ای و شاه توت بخورد.

نه، شاید هم بهتر بود آناناس و قهوه و توت فرنگی انتخاب کند.

خوب اگر قرار بود برای سیاوش هم بستنی بخرد بهتر بود موزی و نسکافه و وانیلی انتخاب کند.

بنفشه گیج شده بود. ای کاش می توانست برای خودش دو سری بستنی بخرد.

صدای آشنایی به گوش بنفشه رسید:

-مامان، من طالبی و توت فرنگیو آناناس می خوام

صدای سمیرا شهنامی بود. بنفشه بلافاصله سرش را چرخاند و نگاهش به سمیرا افتاد. بنفشه با خوشحالی گفت:

-سمیرا

سمیرا به سمت صدا چرخید و بنفشه را در مقابلش دید. او هم با دیدن بنفشه خوشحال شد.

-سلام بنفشه

سمیرا به سمت مادرش چرخید:

-مامان، مامان، هم کلاسیمو ببین، تو کلاس پشت یه میز می شینیم

نگاه بنفشه روی زن جوانی ثابت ماند که با خوشرویی به او نگاه می کرد:

-خوبی دخترم؟

بنفشه در دل به سمیرا حسادت کرد. سمیرا مادر داشت و مادرش در کنارش بود،

مثل سیاوش، که او هم مادر داشت،

مثل همه ی دختران دنیا،

مثل همه ی آنها....

بنفشه به آرامی سر تکان داد: خوبم

سمیرا بین حرفشان پرید:

-جرا به من زنگ نزدی، اینقدر منتظرت بودم که خدا می دونه

-یادم رفت

-خوب اشکال نداره، امروز درسا همه آسون بود، خانم فارسی هم گفت هفته ی دیگه امتحان داریم

-مرسی

سمیرا به دورو برش نگاه کرد:

-تنها اومدی؟

بنفشه نیشش دوباره باز شد:

-نه، با سیاوش اومدم

سمیرا با تعجب گفت:

-سیاوش کیه؟

-امممم، سیاوش....

او که هنوز نمی توانست بگوید، سیاوش در آینده شوهرش خواهد شد، بهتر بود فعلا این راز را پیش خودش نگه دارد.

-سیاوش عموی منه،

-عموته؟ کجاست؟

-تو ماشین نشسته، دوست داری ببینیش؟

و با دستش به ماشین سیاوش اشاره کرد.

-باید از مامانم بپرسم

سمیرا رو به مادرش گفت:

-مامان، برم عموی بنفشه رو ببینم؟ اونجا تو ماشین نشسته

-کجاست مامان جان؟ ماشینش کو؟

سمیرا به ماشین سیاوش اشاره زد،

-خیل خوب، زود بیا مامان جان تا بستنیت آب نشده، زود میایا، ازین جا نگات می کنم.....

سیاوش همانطور که به بنفشه نگاه می کرد، متوجه ی مکالمه ی او با دخترک نوجوان دیگری شده بود.

با خودش فکر کرد که این دخترک دیگر کیست؟

از همکلاسیهای بنفشه است؟

در این لحظه متوجه ی آمدن هر دو دخترک، به سمت ماشینش شد.

ای وای....

بنفشه آن دخترک را آورده بود تا به او نشانش دهد؟ نکند او هم مثل نیوشا باشد؟

سیاوش روی صندلی جا به جا شد. بنفشه کنار پنجره ی کمک راننده ایستاد و با ذوق گفت:

-سیاوش، ببین این سمیراست

سمیرا با تعجب به بنفشه نگاه کرد. بنفشه بلافاصله گفت:

-خوب عمومو به اسم صداش می زنم

سیاوش با شنیدن اسم سمیرا لبخند زد.

سمیرا، همان دخترک خوب کلاس، همان که کنار بنفشه می نشست....

نه او نمی توانست مثل نیوشا باشد،

او خیلی خوب بود،

خیلی خوب.....

سمیرا مودبانه سلام کرد.

-سلام دختر خوب، با بنفشه دوستی؟

سمیرا سرش را تکان داد.

-بنفشه خیلی ازت تعریف می کنه، می گه درست خیلی خوبه، راس می گه؟

سمیرا با خجالت لبخند زد.

-به بنفشه کمک می کنی درسش خوب بشه؟

سمیرا سر تکان داد.

-اگه کمکش کنی یه جایزه ی خوب پیش من داری، باشه عمو؟

-باشه

-دوستای خوبی واسه هم باشین، باشه؟

سمیرای مهربان دوباره سر تکان داد:

-باشه

سیاوش رو به بنفشه کرد: تو هم همینطور، باشه بنفشه؟

بنفشه با لبخند به سمیرا نگاه کرد:

-باشه

صدای مادر سمیرا به گوش رسید. سمیرا رو به بنفشه کرد:

-من برم بنفشه، مامانم صدام می زنه، راستی واسم میس بنداز شمارت بیوفته، الان دیگه گوشی دستمه

بنفشه با خوشحالی سر تکان داد و به دور شدن سمیرا نگاه کرد.

سیاوش رو به بنفشه کرد:

-دختر خوبیه

بنفشه به سمت سیاوش چرخید:

-راس می گی؟

-آره، اصلا مثه نیوشا نیست، باهاش خوب باشیا، خوب؟

-باشه

-بستنی ها کو؟

بنفشه تازه به خودش آمد:

-الان میرم می خرم، تو چی می خوری؟

-هر چی برای خودت گرفتی، برای منم بگیر

-می گم، من برای خودم دوتا بگیرم؟

سیاوش خندید:

-خیل خوب، دوتا بگیر، زود اومدیا

-باشه

بنفشه دوباره به سمت بستنی فروشی دوید.......

..............



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: